دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

100+26

از وقتی که از پیاده روی برگشته ام یکریز آهنگ "مست چشمات" ابی رو روی ریپیت گذاشتم. هیچ تناسبی هم با وضع موجودم ندارد. مست چشم هیچکسی نیستم. اما مهم این نیست.
از چند روزی هست که بحدی عصبی هستم که به خارج از من نفوذ کرده احساسم. که بیایند و تذکر بدهند که چیزی شده مگر؟   راستش تا نگفته بود به من که چرا انقدر عصبی هستی، حواسم نبود به این که واقعن چند روزی هست خارج از نرمال خودم را پیروی میکنم! .. مهم اما این هم نیست.
اینها همه معلول چیز دیگریست. شاید ریشه  این است که من از خودم راضی نیستم. از شخصی به نام هدا. به هویت" من". من از خودم راضی نیستم. تلاشم نتیجه ی دلخواهم نیست. توقعم را برآورده نمیکند. من از این "هدا" ی بی نتیجه خسته ام.  از این "هدا" ی ناتمام در هر چیزی. از این کسی که سرگشته است بین شلوغی دنیا و هنوز نمیداند چرا و چطور. از این "هدا" یی که نه جرات ادامه ی علاقه مندی اش را دارد و نه انگیزه ی ادامه ی تخصص.
از این "من" خسته ام. من هم از این من خسته است. هویتی هم انگار باید تاکنون میساختم مثل یک پودر نامرئی توی هوا پخش میشود و ... هیچ

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

100+25

بنشینم دوباره چرت و پرت بنویسم اینجا که به خیال خودم حرف های توی مغزم را خالی کرده باشم و حس بهتری پیدا کنم. زکی!
ته تهش میدانم فایده ای ندارد. شاید تا مرز اشک هم بروم. ولی معنی خشک شدن را فهمیده ای؟

طبق تقویم مانده به اختلاط هورمون. من دردم از چیز دیگریست. از اینکه مدام دارم خودم را گول میزنم. زندگی کنونم به اندازه همان روزگار گذشته و پوچ است و دارم مرتب خودم را گول میزنم که اینطور نیست.
مدام سرم توی مقاله هاست. مدام دارم میخوانم. همه چیزهایی که مربوط به فیلم های خوراکی میشود. ولی که چی؟
برای این جمله وقتی پاسخی ندارم به این بن بست مدام میرسم که گاهی سعی میکنم دیوار روبرویم را رنگ کنم. به شکل راهی به ناکجا.
چرت و پرت محض. اختلاط عقلی مفرط. خودم کاش میشد از خودم فرار کنم. ماهرانه تر از این  که نفهمم خودم من را گول زده است

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

100+24

حرف خاصی نیست.
فقط گاهی آدم دلش میخواهد حرف بزند. حرف های معمولی. حرف های روند تکراری روزانه. نه همیشه، گاهی... 
ادم دلش گاهی برای گفتن این حرف های معمولی تنگ میشود. برای اینکه صبح بیدار شدم. مقاله های مختلف خواندم. ظهر خوراک مرغ درست کردم برای نهار. و بعدش باز خواندم. بعد ترش سرم درد میکرد کمی. شاید از خستگی. و بعد در لپتاپ را بستم گذاشتم کنار بالشم روی تخت که زود هم بیدار شوم. موبایلم را ولی برای آلارم بیدار شدن تنطیم نکردم. بعد خابیدم..
بعد هم که بی هوا از خواب پریدم و دیدم از آخرین کلمه دو ساعت گذشته. بعدش هم باز لپتاپ رو روشن کردم و باز خواندم وتا شب شد. شام سوسیس بندری درست کردیم. و بعد یک دوش کوتاه گرفتم و الان هم خواستم آخرین مقاله های امشب را بخوانم که دیدم چقدر دلم میخواهد همین روند روتین و تکراری و بی مزه را برای کسی تعریف کنم و او هم گوش کند. چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیرد. من هم آدمی نیستم عادت به گفتن، نه تا قبل از اینکه ازم جزء به جزء بپرسند. 
وقتی هیچ کس نیست نوشتن چند خط مجازی خودش غنیمتی است... هر چند فرق چندانی با دفتر خطرات کاغذی ام هم نمیکند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

100+23

دیروز ظهر،درست اندکی قبل از اینکه بخوابم، یک اپسیلون لحظه قبل از اینکه بروم توی فاز خواب و بیدارِ بی ارادگی نسبی جسمم، توی گوشی ام نوشتم که " روح من، زیاد دور نرو. همین کنار جسمم استراحت کن"
راستش چرت کوتاه بعد از ظهر بود و نمیخواستم به خواب عمیقی بروم. و خودم را هم خوب میشناسم که میتوانم کنترل کنم تا حدی این مسائل را. بعد از این جمله فکر کردم به روحم.
آیا روح یک "غیر مادیت" مطلق است؟ اگر مجرد مطلق باشد که هیچ مکانی در موردش صدق نمیکند. چه کنار تختم پرسه بخورد چه شهرهای امریکا را درنوردد. و بعد یادم افتاد مجرد مطلق آیا زمان هم برای آن تعریف میشود؟ جواب اینها را نمیدانم. مسلم است که زمان و مکان به این حد مقیدی، تنها در مورد مادیت شدید جسم ما معنی دار است. واما روح چطور؟ یعنی قسمتی هست که نه زمان و نه مکان بر آن صدق کند؟ انچه که مسلم است روح "وجود" است. و بر وجود چه تعلقاتی موجود است؟ گیرم که زمان و مکان برای مادیت تعریف شود، برای مورد مجردی مثل روح چه تعلقی قرار میگیرد؟ مسلما بر "وجود"، "هیچ چیز"،  تعلق نمیگیرد؟
داشتم فکر میکردم جمله ای که برای روحم گفتم چه بی معنی باید باشد. ولی خاطرم هست خوابهایی که روحم نه چندان دور از جسمم بود. تمام اتاق را حس میکردم. و خواب های عمیق در جاهای مشخص که هیچ چیزی حس نمیکردم. پس این بعد زمان و مکان  چطور باید تعریف شود؟

+ همیشه ارتباط جسم و روح، چیزی مادی مطلق و مجرد مطلق و رگه هایی که این دو را این چنین به همم وابسته و پیوسته نگه میدارند برایم جالب بوده. قبول نمیکنم این طناب های اتصال تنها چند تا نورون مغزی و اتصالات الکتریکی باشند. حتمن باید چیز عمیق تری باشد. حتمن...

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

100+22

راجع به موضوعی خاص، جملات زیادی داشتم امشب برای گفتن. منتها خستگی حتی اجازه نرمال فکر کردن را نمیدهد.
پسالان تنها، در حالیکه این جملات را تایپ میکنم همراه با یک لیوان بزرگ چای داغ و یک بسته شکلات تلخ کنارم، موزیک Deep Purple - Soldier Of Fortune را در یک شب خسته ی سرد تنها به شما پیشنهاد میکنم. بهمراه یک لیوان چای داغ... 

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

100+21


بنظرم می آید دارم وقتم را هدر میدهم. تمام روز را مقاله های مختلف خواندم و ترجمه کردم. از دور نگاه که کنی حسابی سرم شلوغ بوده امروز. منتها خودم را گول نزنم. وقت های بین کارهایم را توی شبکه های اجتماعی چرخیدم، صحبت کردم. آه چقدر که بیخودانه وقتم را توی اینترنت هدر دادم. کم نخواندم، کم کار نکردم. اما کم هم وقتم را هدر ندادم. یکجور معتاد مجازی شده ام. اگر میشد غذا هم مجازی میخوردم، خواب هم مجازی میرفتم و تبدیل میشدم به یک آدم صفر و یکی(اگر تا بحال نشده باشم!)
مدام تصمیم میگیرم وقتم را مفید تر بگذرانم. و مدام قول خودم را میشکنم. آخر شب هم می ایم اینجا و نادم وار شرح روزانه میدهم که بلکه ذهنم از این قالب بندی جمله های کوتاه و مقطع خارج شود و شاید بتوانم توی دنیای حقیقی انقدر منقطع حرف نزم و فکر نکنم.
انگار اما چیزی بیشتر از اراده ی سخت برای این ترک اعتیاد نیاز است. چیزی مثل پر کردن حفره های خالی زندگی من. حفره هایی که انقدر عمیق شده اند که برای پرکردنشان رو می آورم به گوشهای غریبه هایی نا آشنا(گو اینکه حتی اهمیت نمیدهم متوجه من شده اند یا نه!)
شما انسان هایی که نیاز به شنیده شدن را حس نمیکنید، این حفره های خالی را با چه پر کرده اید؟


شاید نیازم هست به انسانی مثل خودم. مثل فکر خودم و نظر خودم.شاید این مشکلی هست که پس از یک سن خاصی روبروی انسان نمایان میشود. بی اینکه بدانم چطور حلش کنم! بی آنکه انسان مناسب این قفل را یافته باشم

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

100+20

حس میکنم شب ها یک خوی دیوانگی و روانپریشی در من حلول میکند. البته نه همیشه. بعضی وقتها که یک سری وقایع پشت سر هم نوید سوتفاهمی را در آخر شب خبر میدهد. از صبح وقایع را کنار هم میچینی و به آخر شب که میرسی، یک اسمایلی :( توی صفحه ی پروفایل شخص، تمام روند امروز را توی ذهنت مرتب میکند که ناگهان در این انتها بهم میریزی که نکند چیزی شده؟ 

بی پیش زمینه که نمیشود البته. یک مساله دردناک ادامه دار هم هست توی زندگی که از هر مقطعی که رخ دهد هم تمام خانواده درگیرش هستند و هم دردناک است و هم انقدر استرسش را داشته ای که با هر اشاره ای بترسی که: نکند چیزی رخ داده و من چون از خانواده دور هستم کسی به اطلاع من نمیرساند؟
اینطور میشود که وقتی از صبح یک اس ام اس خالی به دستت میرسد، و در جواب اسمس بعد از ظهر جوابی دریافت نمیکنی، در اخر شب با دیدن اسمایل :( توی پروفایل فیسبوک تمام استرسی که ماه ها توی خودت ذخیره کرده ای آشکار میشود و تو دیگر نمیتوانی خودت را جمع کنی حتی. 

البته شب هم بی تاثیر نیست. انگار توی تاریکی پودر نامرئی تشدید این نگرانی را منتشر میکنند. صبح که بیدار شدم قبل از تماس و خبر گرفتن، آرامتر بودم و منطقی تر...

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

100+19

جمعه ای که بود امروز و ما به رسم ناگهانی تصمیم گرفتیم با بچه ها برویم کنار دریا چند ساعتی رو بگذرونیم. بهرحال همیشه این نصیب ادم نیست که جمعه هاش رو کنار دریا باشه!
همه چیز عالی بود. خیلی هم خندیدیم. شاید خیلی شاد بودیم و این جلب توجه میکرد؟ اخرش خوردیم به پست بی فرهنگ بازی بعضی افراد.
اینکه چه روندی طی میشود تا کسی به خودش حق بده تا از انسان های اطرافش بدون اجازه ی اونها تصویر برداری کنه؟
...خیلی تلاش میکنم طولانی تر بنویسم. کلمات از زیر دستم لیز میخورن. توی جمله نمیمونن. این از خاصیت عادت به 140 حرفی هاست. بی محتوا. نارسا.
این تلاش روزانه برای ترک این عادته.

100+18

هدفون را با صدای متوسط روی سرم گذاشته ام. طبق معمول هادی پاکزاد میخونه. خسته م. یک خسته ی جسمی با ساعت های متوالی بدون خواب. اینطور وقت ها بیشتر از جسمم، ذهنم بهم میریزد.و روحم. یا شاید بهتر بگم، عین یک افسردگی مطلق فرا میگیردم. یک افسردگی که گویا از ابد به ازل امتداد دارد.
من دیگر اما به این وضعیت خودم آشنام. میدونم صبح که بیدار میشم و هیچ حسی نیست. منتها بیمارم. از این درد و زجر روحم لذت میبرم. مثل اینکه خودم، خارج از خودم ایستاده و خودم را شکنجه میکند. ولذت میبرد. این اهنگ ها هم بدنترش میکنند. این "ارتباط با کرها"، این ریتم ها این تن صدا...
راستش تجربه های جالبی هست توی این خاکستری رو به سیاه مطلق من. یک جوری اغلب احساسات بولد میشوند. جسم و ذهنی. فرقی ندارد. درد چندین برابر حس میشود. ذهنم از یک مساله کوچک کوهی میسازد که اگر اشک چشمم خشک نشده بود پیش از این، متوالی اشک میریختم. الان فقط در خودم فرو میروم. کوچکتر کوچکتر کوچکتر میشم. توی خودم فرو میروم. شاید هم یک نقطه میشوم. گاهی چیز های جالبی به نظرم میرسد. همه اش هم غیر معقولانه. حقیقتن تنها زمانی که عقلم سیطره ی دائمش را از دست میدهد چنین وقت هایی است. توی خواب هم حتی گاها این سیطره را حس میکنم. الان ولی ازادم. دیوانه. دیوانه وار. مثل یک گریه ی بی دلیل و هراس آور...
خسته ام. هادی پاکزاد توی هدفون تکرار میکند: وقتی تمام حسرت ها به مرگ اضافه ت میکنند
                                                            وقتی همه غم های فلسفی کلافه ات میکنند
                                                            غم ها که هرچقدر میخندی احاطه ات میکنند
                                                             ....

 و طنین صداش مشدد میشود با ارتعاش خستگی ام و ذهنم، و میخواهم جمع شوم توی یک نقطه و کسی نبیندم هیچ از این دنیا هی و هی و هی...
من فقط روزانه نویسی یک انسان معمولی ام. حرفی بیش از این نیست. خستگی یک انسان معمولی 

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

100+17

امروز رفتیم یک دریاچه ای توی جاده دریا. قشنگ بود. درختها هنوز از خواب زمستانی شان بیرون نیامده بودن و یک حسی مثل زمستان رو تداعی میکرد. راستش قصدم توصیف صحنه ها نیست. تا قبل از اینکه این چند خط رو بنویسم هم هیچ نمیدانستم چقدر نوشتارم ضعیف شده. به حدی که نمیدانم چطور مطلبی که ذهنم را مشغول کرده پیاده کنم. جوری که انقدر یکراست نروم سر اصل مطلب و انقدر هم لخت و پتی نباشد!!! راستی شاید هم اصلی در کار نیست؟
بهرحال، چهارتا دختر جیغ جیغی و خندان بودیم. من هم سعی میکردم خارج بشوم از این پوسته ی آروم و سرد و بی تفاوتم. اذعان میکنم که تا یک حدی هم موفق بودم.لااقل ظاهرم رو باور کردن.
ولی نمیدونم کدام یکی بود که واقعیت داشت. من یا من؟ راستش در هر دو انها من حقیقی بود. شاید فقط یکی کمی، خیلی کمی دروغی تر از ان یکی بود.
همین!
+راست راستش من از بودن با جمع این ادمها خوشم نم آید. همه اش راجع به ظاهر و تیپ و قیمت و چیزهای دیگر. نه که بد باشد، خسته کننده است. توجهم را هم جلب نمیکند. گاهن میشود در حین حرف زدنشان مستقیم که مخاطبشان هم باشم حواسم بپرد و نفهمم اصلن حتی چی میگویند.
دوباره همین
+ حقیقتش خواستم چیز دیگری بنویسم. نشد. یعنی نه جراتش را داشتم و نه بلد بودم بند و وصلش کنم به هم.

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

توی یک دایره ی تکراری حرف های قبلی تون رو میزنید. دارم از دور به شما نگاه میکنم. لابد من هم توی فاصله های دایره ای حرف هام رو تمرار میکنم. شاید فکر میکنم اهمیتی بهشون داده نمیشه. میخوام بلند بگم و براتون تکرارشون کنم تا به اهمیتشون پی ببرید. و هیچ فکر نمیکنم انگار به نظر شما این حرف ها بی اهمیت هستند؟
دارم فکر میکنم چرا ننویسم؟ راستش از جمله های کوتاه 140 کاراکتری خسته شدم. نه میفهمنندم و نه من میفهممشان. لااقل برای خودم بنویسم. مثل یک دفترچه ی خاطرات روزانه.