چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

100+13

شب است. شب تاریکی هم هست. مهتاب نیست. اگر هم بود اتاق من پنجره های رو به بیرون نداشت. به پهلو دراز کشیده ام تا خوابم ببرد. تها یک ملحفه نازک رویم انداخته ام. خسته میشوم از این وضعیت؛ میچرخم و به پشت میخوابم. یک دستم را طبق عادت میگذارم زیر سرم. دست دیگرم را میگذارم روی بدنم که اتفاقآ قرا میگیرد روی قفسه سینه ام. هر ضربان قلبم را با کف دست لمس میکنم، هر ضربه اش را.
تاریکی پیرامونم مثل مهی سنگین پایین می آید تا مرا در بر گیرد و چشمانم سنگین میشوند. هنوز آنقدر هوشیارم که ضربان های منظم قلبم را حس کنم. منتها سکون این پرده سیاه کم کم در چشمانم نفوذ میکند...
در انتهای هوشیاری قبل از خوابم هستم. کنار گوشم نجوایی شکل میگیرد. قبل از اینکه قلبم فرصت کند ضربانش را بالا ببرد مینشینم. روی تختم.

شک میکنم که خوابم یا بیدار. مثل همان خواب های شیشه ای میماند. همانهایی که روحم کنار جسمم، از بیرون به اتاق می نگرد. منتها اینجا اتاقم نیست! چرا هست!!! توی تاریکی هم، میز را با خرت و پرت هایش میبینم. بلند میشوم. رو به جلو راه میروم، واتاق انگار که کش می اید؛ به اندازه ای که اراده کنم. ناگهان اتاق تبدیل میشود به دشت برهوتی با سنگ های بزرگ خاکی و سیاه رنگ. البته ناگهان که نه! در واقع نرم و آهسته این تبدیل صورت گرفت!

همه جا خاکی رنگ بود. صخره ها، آسمان، نور. البته روی صخره ها جا بجا لکه های سیاه رنگی بود. انگار چیزی را سوزانده باشند و اثرش تنها بر جا باشد. قدم میزدم و داشتم از اینهمه یکنواختی خسته میشدم. با خودم شرط بستم هر جنبنده ای در اینجا حتمآ خاکی رنگ است، مثل صخره ها. برگشتم به عقب نگاه کردم. به قسمتی از اتاقم که کش نیامده بود به این برهوت. منتها آنجا هم همین شکل بود: خاکی.
بنظرم هنوز در اتاقم بودم که کش آمده بود. هر چند که همه چیز خاکی بود و هیچکدام از وسایل معمول اتاق را نمیدیدم اما حس هم نمیکردم از اتاق آمده ام بیرون و پا به جای ناشناسی نهاده ام! اصلآ شاید اصلیت اتاق همین است که میبینم و انچه که تاکنون بوده هم رو اندازی بوده بر این واقعیت...

خواستم برگردم، به جایی که فکر میکردم تخت قرار داشت و دراز بکشم تا این حقیقت خسته کننده تمام شود و دوباره همان تاریکی بیاید روی پلک هایم. نشد.
اراده کردم برگردم اما عضلاتم فرمان نمیبردند. خشک نشده بودم؛ تکان میخوردم، به هر جهتی جز آن جهتی که مرا به سابق بازمیگرداند. از نگاه کردن به عقب خسته شدم. سر برگرداندم به روبرو. تو نشسته بودی روی یکی از تخته سنگ های بزرگ خاکی رنگ که لکه های بزرگ تیره داشت.مثل بقیه. و من شرط را به خودم باختم، چون تو خاکی رنگ نبودی؛ سیاه بودی. موهایت، لباس های تکه پاره ات، و چهره ات. حسی به من میگفت وحشت کنم. منتها نمیکردم! تو واکنشی نشان نمیدادی. من هم نه عقب میرفتم نه جلو. میخکوب نبودم اما اراده ی تحرک هم نبود. تو به من نگاه نمیکردی و حالا که یادم می اید میبینم که چشمهایت را هم حتی یکبار ندیدم.
انگار که روی هیکل کوچک اندامت قوز کرده باشی، خم بودی و سرت پایین بود. موهای بلند و کثیف و سیاهت رشته رشته اویزان بودند و نمیگذاشتند چهره ات را از جایی که بودم ببینم. همانقدر که میتوانستم از حضورت بروم نمیتوانستم. انگار دستی از درون خودم بازویم را گرفته و نگهم داشته بود. جبر خودم بود. اینرا بوضوح درک میکردم که در این جبر تو هیچکاره ای. لااقل بطور مستقیم هیچکاره ای.
وحشت هم بود و هم نبود. حس میکردم باید وحشت کنم اما بدنم عکس العملی نشان نمیداد. نبرد جبر و اختیار بود انگار، و من بازیچه اندو.

آمدم نزدیکتر به "تو" درحالیکه از تمام وجودم میخواستم از حضورت بروم اما نمیتوانستم. احتمالآ تو هم حالتم را درک میکردی اما برایت مهم نبود. شاید عادت داشتی!
آمدم در نزدیکی ات نشستم. خیره بودم به تو و تو اما همچنان به پایین مینگریستی.انگار که دره ای زیر پای ما بود و تو به انتهای آن نگاه میکردی. دیگر نمیدانستم چه چیزی حقیقت دارد و چه نه. شاید دره ای بود و من نمیدیدمش. مثل اتاقم که برهوت سنگلاخی بود و تاکنون متوجه نشده بودم!

حرف زدی! با من! الان که فکر میکنم میبینم که حقیقتآ معیارها را گم کرده ام. حرفت را میفهمیدم. جزء به جزءش را. منتها کلامی نبود که عادی باشد.کلمه نبود. حرف نبود. به زبانی بود که میفهمیدم و من هم با تو سخن میگفتم و یادم می اید که چقدر از خودم تعجب کردم وقتی به زبان تو سخن گفتم. تو انگار میخواستی مرا قانع کنی. چندین بار صورتت را با زاویه ی اندکی بسمت من گرداندی. من تلاش کردم چهره ات را ببینم اما زیر رشته های سیاه مویت پنهان بود و انچه جابجا دیده میشد تنها رنگ خاکستری چهره ات بود. من هم انگار که گاهی میخواستم چیزی را برایت توضیح دهم و بقبولانم- هر چند که اصلآ یادم نمی آید که چه بود- و چهمهایت را هم هر چه که تلاش کردم ندیدم...

وحشتم کم کم بیشتر میشد و باز با تو سخن میگفتم. مثل این بود که با یک انسان سخن بگویم. گاهی تو حرف میزدی و من ساکت بودم، و گاهی هم بلعکس. منتهایش تو، "شیطان" بودی و من، تنها چیزی که از ابتدا بوضوح دریافتم همین بود...

یادم نیست... یادم نیست. محتوای گفتگویمان را فراموش کرده ام. شاید هم چون به زبان این دنیا نبوده از خاطرم رفته. بعد هم انگار آن دستی که از درونم مرا نگه داشته بود باز شد، تو هم محو شدی. مثل یک دود کمرنگ در هوای تازه سحرگاهی پخش شدی و تمام آن جبر درونی ام از میان رفت و من پرتاب شدم به اتاق بی پنجره خودم که مثل سابق بود.

رخوت تاریکی کم کم از پلک هایم بلند میشد و این یعنی اینکه روز شده بود و من میزم را میدیدم با تمام خرت و پرت های رویش....