یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

100+2

خوابم مي آيد...
تمام دنياي اين روزهاي من شده است تكرار. تكرار يك برنامه تكراري. هنوز طعم تند كنكور كارشناسي زير زبانم است و بايد آماده شوم براي آزمون ارشد. دير هم هست. فقط چند ماه ديگر مانده... از اين خسته ام. از اينكه روزهايم كتاب است و نه مادرم را ميبينم و نه هيچكدام از اعضاي خوانواده ام را. براي چه؟ تنها براي يك مدرك.
_ و مجبورم، ميفهمي؟ هيچ تضميني نيست. و وقتي به آمار رسمي بيكاري اعلام شده از طرف سازمانهاي رسمي اطميناني نداري و نه بند "پ" شامل حا ل تو ميشود، مجبوري به همان مدرك بچسبي. كه شايد به دردت بخورد(و شايد هم نخورد!). حتي اگر شده به قيمت نديدن خانواده ات كه بين تو و آنها تنها به اندازه يك ديوار اتاق فاصله است....

+ خب حق ميدهم به خودم كه خسته باشم. از اينكه تمام روز من بين كلمات چاپي بيروح بگذرند و من براي نوشتن فرصتي نداشته باشم جز همان چند دقيقه ي قبل از خواب كه كلمات را توي noteگوشي ام تايپ كنم...

+ بند"پ" همان پارتي ميباشد!

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

100+1


شب است.به پهلو دراز كشيده ام تا خوابم ببرد.فقط  يك ملافه نازك رويم انداخته ام. خسته ميشوم از اين وضعيت. ميچرخم  به پشت دراز ميكشم. صورتم رو به بالاست و همينطور تمام بدنم. طبق عادت يه دستم را ميگذارم زير سرم. آن يكي را هم ميگذارم روي بدنم كه رو به بالاست.دستم اتفاقي قرار ميگيرد روي قفسه سينه ام: قلبم ميزند.بله قلبم  ميزند. زنده ام و تمام ارگانهاي بدنم دارند درست كار ميكنند، و قلبم هم ميزند. يكهو همه چيز اين دنيا به نظرم مسخره ميايد. همه طمع هاي بشر، همه نيازش براي شهرت، براي قدرت،  براي... . همه شان بنظرم چيزهاي توخالي و پوچي ميايند. اسباب بازي هاي رنگارنگ حبابي شكل كه حقيقتا هيچ چيزي درونشان نيست.
چه ميشود اگر اين قلبي كه اينهمه منظم ميزند يكهو از كار بيافتد؟
من ديگر نيستم. و حرصم نيست و تمايلم براي قدرت و شهرت نيست و هيچ چيزي هم ديگر نيست. همه اين احساسات چيزهاي مجرد و ناواقعي هستند كه از ذهن ناقص و رشد نيافته ما ساطع ميشوند.هيچكدام اصل موضوع نيست. هيچكدام واقعيت من نيست. اينها تنها لعابي هستندبراي پوشش قسمتي از من كه ناقص است و ميخواهم ديگران پي به نقصم نبرند.
نه فقط من، تمام ما همينطوريم. تمام ما پشت اين رزايل، نقصمان را پنهان ميكنيم....
رو به بالا خوابيده ام و قلبم ميزند. پهناي دستم هر ضربه اش را كاملا لمس ميكند و قفسه سينه ام بالا و پايين ميرود. دنيا و شهوت هاي مادي انسانها يك آن برايم پوچ و بي ارزش ميشوند و مثل گرد در هوا پخش ميشوند. و من به پهلو ميغلتم تا تمام اين پوچي را بنويسم.....