پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

100+9

شروع ميكنم به نوشتن، به دوباره بودن. من تنها توي داستان هايم وجود دارم... تنها آنجا...
بايد دوباره شروع كنم به بودن. بودن بي تكرار خودم. منتها هنوز آمادگيش را ندارم، ندارم و ميترسم. از ورودميترسم. از همين كلمه ابتدايي ميترسم: از " شروع " ميترسم...
اينطور كه من ادامه ميدهم، گاهي فكر ميكنم بنوعي زندانيم. زنداني كه ديوارش جسمم است و زندان بانش روح خودم. و بعد تهي ميشوم. درونم تهي ميشود و پناه ميبرم به شب، به خواب، به تكرار لحظات خودم...
دست خودم نيست. شايد هم هست...
هنوز نميدانم از زندگي چه ميخواهم. هدف ندارم،،،،،

البته شايد خيلي خيالباف باشم. در سرزمين آرمانيي سير ميكنم كه وجود خارجي ندارد. شايد بايد از آن بالاها بيايم پايين و مثل همه مردم زندگي را نگاه كنم. مثل همه مردم معمولي. شايد دارم تمام زندگي ام را اشتباه ميكنم؟.... شايد بايد دست بردارم...