سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

100+14... پیراهن های مصلوب، پرستو های مرده

خواستم مثل پست های قبلی اول روی یک کاغذی، چیزی مطلب را بنویسم. بعد دیدم که بگذارمش بداهه بماند بهتر باشد. محض تنوع برای این یکبار. پس ویرایش هم ندارد. پس شاید کمی هم گیج باشد و بهم ریخته...
کِی اش یادم نیست. یک بازه ی زمانی بین تیر تا شهریور بود یکی از این ماه ها. سال هشتاد و هشت. حتی نمیدانم برای چه الان یادم آمد و حس کردم باید بنویسمش! قبلن اما روی کاغذ تکه پاره ای نوشته بودمش. منتها مثل باقی چیزها گم شد. از توی حافظه ام اما نه...


بعد من یادم نمی آید از کجا شروع شد. گمانم از یک زمین خشک بود؛ نه نه! یادم می آید از آدم های ناشناسی بود که توی اتاقم بودند. /لوکیشن را تصور کنید دانشگاه، خوابگاه.../  نه که ناشناس...
از در وارد شدم دیدم روی تختم یک سری دخترهایی که نمیشناختم انگار جشن گرفته اند. حسابی ریخت و پاش بود. عصبانی شدم داد زدم که اینجا چکار میکنید؟ اینجا اتاق من است. حق ندارید بدون آگاهی من اینجا باشید. چه رسد به اینکه تخمه بشکنید روی تخت من و خنده کنید!!! آنها اما فقط با تعجب مرا نگاه میکردند. انگار وارد شدن به حریم خصوصی دیگران یک چیز عادی بود که من نمیفهمیدم. انقدر داد زدم تا صدایم گرفت!
دیدم فایده ندارد. رفتم به هم اتاقی ام بگویم چه شده. از دور دیدمش. عینک زده بود و یک مانتوی بلند و یک مقنعه خیلی بلند تا پایین کمرش پوشیده بود. میدانستم از این لباس ها نمیپوشد. گفتم این چیه پوشیدی؟ گفت به همه گفتند این رو بپوشید. نگاه کردم به اطرافم. همه یک شکل، همان مقنعه های بلند را پشیده بودند. داد زدم حق ندارند، حق ندارند بگویند کی چی بپوشه. مدرسه که نیست.دانشگاهه! روش رو برگردوند. اونم راضی نبود. ناراحت بود ولی مجبور بود...

پشت خوابگاه ما یه حیاط بود که در واقع یه باغچه بزگ بود پر از علف خودرو و یه درخت سدر هم وسطش. بر گشتم خوابگاه.  کل حیاط هیچ علفی نبود. خشک نشده بودند و زرد. آتششان زده بودند. علف ها را که آتش میزنی دیدی چطور میشود؟ زمین هم حتی جابجا سیاه میشود. جای سوختگیهاشان. زمین خشک و بایر و ترک ترک و جابجا سیاه بود. خشک خشک. مثل روزهایی که آفتاب داغ مرداد زمین را میترکاند. خورد توی احساسم. عفها هرز بودند ولی هر چه بود سبز بودند و یاد زندگی می افتاد آدم. جلوتر رفتم. نگاهم افتاد به درخت. درخت هم هیچ برگی نداشت. خشک نشده بود. مثل این درخت های کهنه و پوسیده و بید خورده. درخت زنده بود.منتها انگار که کسی تمام برگ هایش را تکانده باشد. لخت لخت!
اما نه! درخت خیلی هم لخت نبود. جا بجا لباس های سبزی به شاخه هایش گره خورده بود. نه مثل این درختهای مراد که توی روستاهای دور افتاده ببینی. نه مثل آنها که هر پارچه ای دم دستشان آمده را یک جوری به شاخه هایش گره زده اند. پارچه ها تکه کهنه نبودند. لباس های کامل بودند. پیرهن های سبز رنگ آستین کوتاه و بلند. آستین هاشان را از هم باز کرده بودند و به درخت مصلوبشان کرده بودند. مثل اینکه کسی را به صلیب بکشی؛ لباس های سبز را به درخت صلیب کرده بودند. درخت برگ نداشت. لباس های سبز داشت...
 بعد چیزی روی زمین نگاهم را جلب کرد. مثل یک جثه کوچک. دقت که کردم دیدم یک پرستوی مرده ست! اول ندیده بودمش توی این رنگ های سیاه و روشن زمین. بعد دیدم یکی دیگر هم هست. بعد یکی دیگر بعد یکی دیگر. پرستو ها همه مرده بودند. پرستو ها همه مرده بودند. توی این دیار پرستو ها همه مرده بودند....


هراسان بودم. درک نمیکردم. مبهوت شده بودم. برگشتم بیرون توی محوطه دانشگاه. سمت درب اصلی. دوستم داشت می آمد. لباسش فرم نبود. گفتم بهش میدونی همه را مجبور کردن لباس فرم بپوشن؟ چرا نپوشیدی تو؟  فقط ما دو نفر نپوشیده بودیم. گفت من نمیدونستم. ولی نمیپوشم. من هم نمیخواستم بپوشم. فقط ما دو نفر بودیم. یعنی همه میخواستند فرم داشته باشند؟؟؟!!!

برگشتم توی دانشگاه. رفتم سایت یکسری سرچ راجع به مقاله م بکنم. کیورد ها رو که میزدم هر مطلبی که بالا می اومد نمیدونم چی چی اسلامی بود. یک چیزهایی تو مایه های همین درسهای عمومی که که همه مان میدونیم چطوری و چه مدلی اند. انگار اینترنت رو جادو کرده باشن. اعصابم از دستش خورد شد. رفتم کتابخانه توی مجله ها بگردم. گفتم با خودم مجله که نمیشود این طور فیلتر شود. مجله را که باز کردم کلمه ها انگار محو میشدند. مرکب بهم می پیوست و توده ای چیز بی معنی تشکیل میداد. و من نفهمیدم چطور آخرش تمام صفحه ها سفید شد. هیچ کلمه ای نبود. من هیچ چیزی نمیتوانستم پیدا کنم.


******
پ.ن: یادم نمی آید هیچوقت تو خواب گریه کرده باشم. ولی وقتی بیدار شدم داشتم هق هق میکردم. گونه هایم پر از اشک بود. این روزها کابوس زیاد میبینم. شاید برای همین یکهو یاد این افتادم...
پ.ن: درهم نوشته ام. بریده بریده. مقطع. میخواستم شبیه خود خواب باشد نه یک مطلب شسته رفته ی بزک شده.