پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

100+11

دنيا برايم خيلي مبهم شده. كلمات معنيشان را دارند از دست مي دهند، محدوده شان را هم همينطور.
ديگر از "خوب بودن" نميدانم چه برداشتي بكنم. همه چيز مانند يك توده مه مانند شده، كمي متفاوت تر از اطراف. محدوده خاصي را برايش نميتواني قائل شوي. از نا كجا شروع ميشود و درست وقتي فكر ميكني به اوجش رسيده اي محو ميشود. تمام ميشود. اما نه يكهو، بلكه به چنان آرامي كه خودت درك نميكني. تمام دنياي من اينطور شده. هيچ چيز ثابتي وجود ندارد و ارزشها مطابق ديد افراد شكل گرفته اند. مرز ها در هم رفته و من هم كمي گيج شده ام. سخت است پيدا كردن جاي خودم در اين دنياي مه گونه. دنياي خيلي زيبايي نيست، بلكه وحشتناك است. اينكه تو خودت بايد مرزت را پيدا كني براي هر كسي آسان نيست. حتي اگر براي تو هم آسان باشد مدام ديگراني هستند كه به محدوده تو تجاوز ميكنند. گاها حتي ناخوداگاه. در حاليكه خودت هم نميداني مرزت تا كجاست...