دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

100+4

و...
اركستر شبانه سكوت باز هم به استقبالم آمده. بين ما فاصله اي به نازكي پرده هواست... تنها همين. و ميلرزد و همه چيز از پشتش پيداست. شفاف تر از هر مانعيست كه تا به حال ديده ام. اصلا خودش تهييجم ميكند به رفتن، به قدم گذاشتن به ماوراي خودش، به عبور از سرزمين عادت. تنها چيزي كه طرفين اتاق يكسان است سكوت است. اما اين سكوت كجا و آن كجا. اينجا زنگ ممتدي بين ملكولهاي سكوت مي پيچد و پرده گوشم را آزار مي دهد در حالي كه آن طرف اركستر شبانه برپاست. همه چيز مرا تشويق ميكند به گذر از اين مانع شفاف كه مثل يك لايه آب نازك و عمودي اتاقم را دو قسمت  كرده و خودش مثل آب از ضربه هاي ناپيدا مدام موج بر ميدارد و موج بر مي دارد...
چه چيزي مانع من مي شود؟ همه چيز آنجا بهتر است، حتي سكوت. چه چيزي مانع من مي شود؟
خودم جواب خودم را ميدهم:  ترس!
ترس از تغيير، ترس از تحول، ترس از تبديل شدن....    سكون، همان مردابي كه به جان من افتاده مانعم ميشود.
و فرياد ميزنم: من ميترسم. بله! به من بخنديد ساكنان آنسوي پرده هاي شفاف. به من بخنديد. من از وراي اين همه سال زندگي مي ترسم. من يك ترسو هستم...
ديگر نفس براي كشيدن ندارم. چه رسد به فرياد. نفس زنان روي زانوهايم به زمين مي افتم. نه حتي خسته تر از اين هستم. پس بي رمق با صورت بر خاك مي افتم.انرژي ام پاك تمام شده.                  
سكوت مي كنم، نفس ميكشم، عميق... اركستر شبانه سكوت برپاست.
نگاه ميكنم به پرده شفاف كه ديگر نيست. تمام ديوار ها شده اند از جنس همان پرده شفاف. يعني من از پرده عبور كرده ام؟ چه وسيع است و بي مرز اينجا. چطور عبور كرده ام بدون آنكه قدمي بردارم؟

ملودي اركستر شبانه در من مي پيچد: آن مانع خود تو بود، ترس ِ تو...

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

100+3

نه مي خواهم و نه مي توانم توضيح دهم. اين يك جمله ي خيلي كليشه اي بود كه گفتم و به گمانم كافيست. يعني براي تو بس است. واقعيتش اينست كه مي توانم توضيح دهم اما صرفا نمي خواهم؛ همين. حوصله توضيح ندارم، خصوصا براي تو كه چندان باهوش نيستي، نه آنقدر كه منظور مرا از بين جملات خسته و شكسته ام دريابي. همين...

سيگاري ميگذارم گوشه لبم. نگاهم خيره به توست و اعصابم خردِ خرد است. از همان زمانهاييست كه جريان خون در مغزم با فشار حركت ميكند كه توان فكر كردن ندارم و چشمانم حتي ناي تكان خوردن . بلاجبار روي تو خيره مانده ام. بدون اينكه كوچكترين عضله اي از چهره ام تكان بخورد.

حتي توان روشن كردن اين سيگار لعنتي را ندارم. ثانيه ها چسبيده اند به صفحه لعنتي ساعت و اين وسط تنها سايه خورشيد است كه درازكش ميشود، از پنجره مي افتد داخل خانه بين من و تو و بعد نرم نرم راهش را ميكشد و ميرود. تو هم كز كرده اي گوشه اي تاريك.

ثانيه ها كه راه مي افتند دو ساعتي گذشته است. نميدانم كه هنوز آن گوشه تاريك كز كرده اي يا در همان تاريكي بيصدا بلند شده اي و رفته اي.
سنگين بلند ميشوم. انگار كه بار سنگيني را مدتي طولاني بر دوش كشيده ام. در نور فندك راه مي افتم به سمت بيرون، جايي خارج از فضاي سنگين اين اتاق.


رودخانه در سكوت جريان دارد. آب سياه است و تنها انعكاس چراغ هاي دور پوستش را برق مي اندازند. ميلرزم و سرما نفوذ ميكند به انتهاي لباسم و هيچ تن پوش بيشتري هم ندارم. همين يك سيگار هم تمام شد و ديگر گرمايي نيست.
سنگيني و عصبيتم تمام شده. حس ميكنم پوست انداخته ام. سبكِ سبك. ديگر از آن سنگيني خبري نيست. اصلا به نظرم ميايد گاهي نياز دارم به فرياد، و عصباني شدن. به اين كه تو را گوشه اتاق كز كرده ببينم.

خم ميشوم از گلهاي سفيدي كه در لا به لاي سنگفرش روييده اند ميچينم.

چراغ خانه هنوز خاموش است. چراغ را روشن ميكنم. هنوز توي همان اتاق هستي. به ديوار تكيه زده اي. ميخواهم دستت را بگيرم.

نمي گذاري. مينشينم كنارت و گلها را ميگذارم روي دامنت. نگاهشان نميكني. دستت را ميگيرم و تو ميخواهي كه دستت را بكشي از دست من بيرون. دستم از سرماي بيرون سردِ سرد است. مردد ميشوي كه دستت در دستانم بماند يا نه. چند ثانيه كوتاه ميگذرد و تو گلها را برميداري و بلند ميشوي و من ميدانم كه رفته اي برايم لباس گرمي بياروي.

پاكت سيگار كمي دورتر افتاده. سيگاري آتش ميزنم. همين...

هميشه همه چيز به همين سادگي تمام ميشود...