چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۰

100+10

ميشود كه تمام شود اين روزها و برود به ناكجايي در انتهاي غربت خودم...
خسته شده ام. گفته بودم كه هر چند سال آدم هاي اطرافم خسته كننده ميشوند و بايد كه رهايشان كنم و بروم به جاهاي تازه تر با آدم هاي تازه تر. اين يكجور بي قيدي نيست بلكه نوعي نياز رواني است كه بعد از چهار سال احساس خفقان به به من دست ميدهد كه بايد جدا شوم و بروم به دورها. منتها تو فكر ميكردي كه ميتواني آنقدر عاشقم كني كه پايبندت شوم.
گفته بودم به تو كه عاشقت نيستم. گفته بودم كه دوست داشتن هاي من در نهايت يا به جدايي ختم ميشوند و يا به عادت. گفته بودم كه جدايي را ترجيح ميدهم، چرا كه عادت هايم در مرداب نفرت غرق ميشوند. همه را گفته بودم... اما تو باز هم فكر ميكردي كه ميتواني مرا عاشق خودت كني.
نه كه نشد...
در واقع تو كسي نبودي كه من جذبش شوم، عاشقش شوم و تمام خودم را بشكنم كه پيشش باشم؛ براي ابد پيشش باشم. حالا هر قدر هم كه ميخواهد اين چهار سالهاي متوالي بيايندو بگذرند...
تو انتخاب من نبودي. اما در اين جامعه مرد سالار هر قدر هم كه فمنيست مئاب بودي باز هم فكر ميكردي اين هم زني ست مثل بقيه.دوست داشتن بي قيد و شرطش او را عاشقت ميكند. شايد فكر ميكردي كه مثل همه مرد ها تو انتخاب ميكني و من انتخاب ميشوم و از اين انتخاب راضيم.
منتها نبودم. دوستت داشتم اما اين به معناي عشق به تو نبود، به معناي تداوم ما نبود، به هيچ معنايي نبود. تنها همان رنگ و بوي دوره هاي چهار پنچ ساله ام را ميداد...
من از همان اولين لحظه ميدانستم كه نهايت اين دوست داشتن يا جداييست يا عادتي در مرداب نفرت...