سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

100+12

داد زدم گفتم حالا میخواهید چه کنید؟ من هیچگاه دست از عقایدم بر نمیدارم. میترسیدم. درونم مثل بید میلرزید.

روبرویم ایستاده بودند و من نمیدانستم تا چه حدی آزادی عمل یا قساوت دارند. تنها از خودم مطمئن بودم. از اینکه ایستاده ام سر پا و دارم فریاد میزنم، از اینکه درونم مثل بید میلرزد، از اینکه صدایم بی تفاوت به ترس درونم همچنان شجاع باقی مانده است. نمیدانستم چه پیش می آید. هر ثانیه هم به بیش از یکساعت کش می آمد. اینجور وقت ها آدم معلق میشود. زمان و مکان هم از دست میرود. در واقع در برابر لوله براق تفنگ که اولین تجربه ام بود، شاید موقعیت های دیگر این گونه نباشد!
زمین خاکی بود. نور مثل روزهایی که خورشید از پس ابر بتابد، بود و نبود. دفتر کارم بود؟ خرابه ای دور بود؟ خانه ام بود؟ یا وسط خیابانی شلوغ؟ چند نفر بودند؟ پنج؟ شش؟ بیشتر از من بودند. واضح بود. همه شیک و مرتب. بلند بالا. با کت و شلوار خاکستری. صورت های یخ زده ای که بطور انکار ناپذیری به دیگری شبیه بود و دیگری هم به آن دیگری. به من نگاه میکردند؟ مسلم است! به فضای تهی که نمینگریستند. اما چشمانشان تهی بود. خیره بود. این وسط تنها سیاهه چشمان من در گویخانه ی چشم اضطراب داشت. از این به آن، از آن به این. در طلب درک وضعی که نمیفهمیدم.
چشمان یخزده شان ترسم را بیشتر میکرد. به هیچ سوالی جواب نمیدادند. مغزم هم قفل شده بود، آنقدر که نه یادم می آمد کجا هستم و چه زمانیست! سوال پرسیدند؟ جمله خبری بود؟ صدایی اصلن به گوش میرسید؟ مغزم بود که فقط پردازش میکرد. بی آنکه بفهمم. خودش هم اندام هایی را به ری اکشن وا میداشت، دهانم را باز میکرد، تارهای صوتی ام را میلرزاند، لب ها و زبانم را برای تلفظ کلمات براه می انداخت بدون انکه معنی اش را درک کنم. فریاد زدم: امکان ندارد. من دست از عقایدم برنمیدارم. هیچ فرقی ندارد که چه بکنید. مشت هایم گره شده بود. صدایم گوشهایم را می آزرد و طنینش اما نمیدانم به چه سنگینی به گوش دیگران میرسید. آیا اصلن میرسید؟؟؟

انگار فریادم موثر بود. جمعیت ترسناک مقابلم- انگار که تزلزلی در آن رخ داده باشد- اندکی جنبید. فهمیدم بلخره از پوست و گوشت اند. انسان هایی هرچند یخزده ولی باز هم انسان اند. نوک لوله براق هفت تیرشان هنوز سمتم بود ولی جنبشی که بینشان شکل میگرفت دال بر رفتن بود. مغزم پردازش میکرد و به من این حس را میداد. اضطراب درونم جایش را اندکی به امید، اندکی دلگرمی، اندکی به گرما داد. انگار کمی خوشحال شده بودم.
برگشتند. پشت به من کردند و برگشتند به سمت راهی که میرفت از اینجایی که نمیدانم خانه بود؟ خرابه بود؟ یا زمینی در صحرایی بی انتها؟ مغزم همچنان به سرعت کار میکرد. سمت راست بدنم نافرمانی میکرد؛ کرخت بود. فکر کردم حتمن از ترس است. دست راستم را بعدش نتوانستم تکان بدهم. بعد مغزم حرکت ظریف لایه سفید دودی را در هوا تشخیص داد. حافظه ام بکار افتاد. کمتر از یک دقیقه پیش صدایی بود که نه از من بود نه از دهن های آنان. پس چه بود؟

همیشه خیلی به مغزم تکیه میکردم. اما اینجا کم آورده بود. شاید از ترس بود، ولی تقدم و تاخر حوادث را کم و بیش نامرتب به حافظه میفرستاد و برای همین گیج شده بودم. برای مثال نمیدانستم اول صدا بود و بعد رفتن آنان یا بلعکس! سمت راست بدنم بی حس تر میشد. دست راستم با هر تکان دردی را به اعصاب مغزم میفرستاد. حقیقت این بود: گلوله ای به من شلیک کردند. به خودم نگاه کردم. قرینه سمت چپ بدنم- جایی که قلب بود- لکه قرمز رنگی پیراهنم را خیس میکرد.
متنفر بودم از وقتهایی که پیراهنم خیس میشد.میخواستم درش بیاورم. همزمان فرمان درد فعال شد و یک لحظه عین طوفان دردی تمام وجودم را پیچید.
قلب که سمت چپ است؟ اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. چیزی که تممام سالهای آموزشی به ما یاد میدادند. درس خوانده بودم و همیشه قلبها سمت چپ بدن بودند. آیا نجات یافته بودم؟ باز هم حافظه ام دیر عمل میکرد. از زمان تکوین من در رحم مادر، قلبم برخلاف تمام سالهایی که خوانده بودم سمت چپ، در سمت راست بدنم قرار داشت. نادر بود. افراد خیلی کمی میدانستند. اما اینها میدانستند. این ادم های یخزده. پس حتمن مساله خیلی مهمتر از یک گروه خودسر گنگستری بود.... ولی چرا؟؟؟
تنها نکته مبرهن این بود که نجاتی در کار نبود. قلبم سمت راستم بود و آنها با علم، به همان جایی شلیک کردند که بر خلاف تمام آموزه ها بود.

از سمت چپ بدنم، به صورت بر خاک افتادم. سمت چپ صورتم در خاکها فرو رفته بود و به سختی نفس میکشیدم. ترسی دهشتناک تر از قبل به وجودم میخزید: "ترس از مرگ".