شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

100+15

بلند خندیدم. خنده های عصبی. خواستم جو خانواده را شادتر کنم. تلاش کردم عصبیت خنده را پشت صدایش گم کنم. بقیه هم داشتند دروغی میخندیدند تا دیگری را شاد کنند. همه روحمان از درون خورده شده بود. اسکلت های گوشت و خون داری بودیم که روحمان مرده  بود. هممسایه بغلی هم. و آن کسی که کوچه بعدی می نشست. و کل مردم شهر. و دورتر...
اپیدمی شده بود. روح آدمها می مرد. شاید هم می کشتنش... دلیل شناس که نیستم.

تنها نقطه مبرهن ماجرا، خنده های عصبی بود که از تارهای صوتی ما برمیخواست. بدون اینکه حسی پشتش باشد.