پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

100+6...

گمان ميكن بايد شروع كنم به فراموش كردن تو... دلم نميخواهد، دلم نميخواهد... اما تو نيستي. مدت زيادي ميشود كه نيستي. هرچند گه گاه خوابت را ميبينم. هر چند كه خيالت گاه و بي گاه از خاطره هايم سرك ميكشد بيرون و دلم را به رعشه در مي اورد. اما بايد قبول كنم كه نيستي. نميدانم چرا هنوز نميتوانم. وقتي كه رفتي تمام روز ها و شب هايم دردناك بود، چقدر قلبم فشرده بود. الان هم بايد برايفراموشي خاطر تو بجنگم. شايد بيشتر از يك سال هم بجنگم. و يا هم بيشتر... آخر از وقتي كه تورفتي احساسم پژمرد. نيمي از زندگيم در خاطره ي آن روزهاي تو شناور ماند و من تنها با نيم ديگرش تا امروز صبر كرده ام.
هنوز اما دلم نمي آيد رفتنت را براي هميشه باور كنم. سخت است، اعتراف به نبودنت را ميگويم. منتها يك نيمه زندگي هم براي من كم است. كاش تو بودي. آنوقت جهان من تكميل بود، آنوقت تمام جهان به زيبايي روزهايمان حسادت ميكردند... كاش تو بودي...
اگر بودي نيازي نبود تا براي پر كردن آن نيمه زندگي ام كه در تو جا گذاشته ام حخودم را بين اجتماع آدم ها گم كنم. اگر تو بودي حتي سقف آسمان هم كفايت زندگي مرا ميكرد... چيزي ديگر از اين دنيا نميخواستم...
آه...
تو ميداني كه من آرامش ندارم. ميداني كه هيچ كس آرامم نميكند، ميداني كه زود خسته ميشوم از همه و مدام رو مي آورم به ملعبه هاي جديد تا اين يك نيمه خلاء را پر كنم...
اگر به نبودن تو اعتراف كنم يعني قبول كرده ام كه نيستي، يعني بايد آماده باشم كه به چشماني غير از نگاه تو دلبسته شوم و تو خوب ميداني كه نميتوانم. خودت خوب ميداني كه نگاه تو فقط قلب مرا آتش ميزند و سرتا سر وجودم را پر ميكند از حس دوست داشتني كه هيچگاه قابل وصف نيست. حالا چطور دل به نگاهي ببازم كه كه فقط نگاه است و هيچ نيست جز خيرگي دو تيله شفاف؟

خواستم اعتراف كنم به نبودنت... نتوانستم... نميتوانم...

۱ نظر:

  1. همون طور که گفتی به نبودنش نمیشه اعتراف کرد...
    ولی ترس نبودنش همیشه با ادم هست...

    پاسخحذف