یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

100+7

الان دلم نمیخواهد هیچ کجا باشم. دلم یک دخمه تنگ و تاریک میخواهد. یک چیزی مثل گور. مثل تابوت. مثل چیزی که بروم در را از روی دنیا ببندم و تنها به دیوار هایی نگاه کنم که در دو سانتی صورتم است. الان دلم هیچ نمیخواهد. نور روز هیچ شادم نمیکند.
حس خستگی دارم. توی تمام بدنم. این حس اینقدر واقعی است که مطمئن میشوم بیمارم. یک بیماری پنهان که از درون مرا میکشد هم هست. من یک مسلول روحی ام. عادت دارم زندگیم را به نکبت بگذرانم...

۱ نظر:

  1. چون خوب نمی شناسمت نمیتونم به راحتی در مورد نوشته ات نظر بدم...:-)

    پاسخحذف