پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

100+1


شب است.به پهلو دراز كشيده ام تا خوابم ببرد.فقط  يك ملافه نازك رويم انداخته ام. خسته ميشوم از اين وضعيت. ميچرخم  به پشت دراز ميكشم. صورتم رو به بالاست و همينطور تمام بدنم. طبق عادت يه دستم را ميگذارم زير سرم. آن يكي را هم ميگذارم روي بدنم كه رو به بالاست.دستم اتفاقي قرار ميگيرد روي قفسه سينه ام: قلبم ميزند.بله قلبم  ميزند. زنده ام و تمام ارگانهاي بدنم دارند درست كار ميكنند، و قلبم هم ميزند. يكهو همه چيز اين دنيا به نظرم مسخره ميايد. همه طمع هاي بشر، همه نيازش براي شهرت، براي قدرت،  براي... . همه شان بنظرم چيزهاي توخالي و پوچي ميايند. اسباب بازي هاي رنگارنگ حبابي شكل كه حقيقتا هيچ چيزي درونشان نيست.
چه ميشود اگر اين قلبي كه اينهمه منظم ميزند يكهو از كار بيافتد؟
من ديگر نيستم. و حرصم نيست و تمايلم براي قدرت و شهرت نيست و هيچ چيزي هم ديگر نيست. همه اين احساسات چيزهاي مجرد و ناواقعي هستند كه از ذهن ناقص و رشد نيافته ما ساطع ميشوند.هيچكدام اصل موضوع نيست. هيچكدام واقعيت من نيست. اينها تنها لعابي هستندبراي پوشش قسمتي از من كه ناقص است و ميخواهم ديگران پي به نقصم نبرند.
نه فقط من، تمام ما همينطوريم. تمام ما پشت اين رزايل، نقصمان را پنهان ميكنيم....
رو به بالا خوابيده ام و قلبم ميزند. پهناي دستم هر ضربه اش را كاملا لمس ميكند و قفسه سينه ام بالا و پايين ميرود. دنيا و شهوت هاي مادي انسانها يك آن برايم پوچ و بي ارزش ميشوند و مثل گرد در هوا پخش ميشوند. و من به پهلو ميغلتم تا تمام اين پوچي را بنويسم.....

۳ نظر: