دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

100+28

بر میگردم روی خودم.
حس میکنم هر کاری کنم از این باتلاق فرو رفتن در خودم خلاصی ندارم. فرقی میکند کجا باشم، چه محیط زندگی احاطه ام کند، چه شرایطی داشته باشم؛ مثل یک خزدنده ی آرام حرکت میکنم سمت باتلاق خودم. گاهی چنان فرو میروم که حتی نفسم بند می آید. می ایستم از توی حباب خودم به مردم نگاه میکنم که میروند و می آیند و حرص میخورند و جیغ میزنند و داد و هوار میکنند. انگار که یک مومیایی عهد عتیق باشم توی تابوت خود.
گاهی من برمیگردم روی خودم. از روی همان خطی که آمده ام. وقتی برمیگردم مسیر را پاک میکنم. اثر و نشانه های قبل را از بین میبرم. تاریخ خودم رو تحریف میکنم و خط ها را به دلخواه میکشم. وقتی چیزی هم یادم نیاید همان خط های مصنوعی میشوند مرجعی که برای خودم ساختم. آخر حافظه ی فراموشکاری دارم. این را هم خودم حتی اینطور کردم. بعد از چند سال که خودم را به بیتفاوتی عادت دادم، حافظه ام هم وقتی دید چیزی برای مهم نیست اضافه ها را پاک کرد. اینطور شد که چیزی هم خاطرم نماند که بتوانم بعدن خودم در بابر خودم علم شوم که چرا وقایع را تغییر داده ام.
غیر از این باتلاق دائم، پراکنده گو هم هستم. البته آنچه که عیان است چه حاجت به بیان؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر