دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

100+20

حس میکنم شب ها یک خوی دیوانگی و روانپریشی در من حلول میکند. البته نه همیشه. بعضی وقتها که یک سری وقایع پشت سر هم نوید سوتفاهمی را در آخر شب خبر میدهد. از صبح وقایع را کنار هم میچینی و به آخر شب که میرسی، یک اسمایلی :( توی صفحه ی پروفایل شخص، تمام روند امروز را توی ذهنت مرتب میکند که ناگهان در این انتها بهم میریزی که نکند چیزی شده؟ 

بی پیش زمینه که نمیشود البته. یک مساله دردناک ادامه دار هم هست توی زندگی که از هر مقطعی که رخ دهد هم تمام خانواده درگیرش هستند و هم دردناک است و هم انقدر استرسش را داشته ای که با هر اشاره ای بترسی که: نکند چیزی رخ داده و من چون از خانواده دور هستم کسی به اطلاع من نمیرساند؟
اینطور میشود که وقتی از صبح یک اس ام اس خالی به دستت میرسد، و در جواب اسمس بعد از ظهر جوابی دریافت نمیکنی، در اخر شب با دیدن اسمایل :( توی پروفایل فیسبوک تمام استرسی که ماه ها توی خودت ذخیره کرده ای آشکار میشود و تو دیگر نمیتوانی خودت را جمع کنی حتی. 

البته شب هم بی تاثیر نیست. انگار توی تاریکی پودر نامرئی تشدید این نگرانی را منتشر میکنند. صبح که بیدار شدم قبل از تماس و خبر گرفتن، آرامتر بودم و منطقی تر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر