جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

100+18

هدفون را با صدای متوسط روی سرم گذاشته ام. طبق معمول هادی پاکزاد میخونه. خسته م. یک خسته ی جسمی با ساعت های متوالی بدون خواب. اینطور وقت ها بیشتر از جسمم، ذهنم بهم میریزد.و روحم. یا شاید بهتر بگم، عین یک افسردگی مطلق فرا میگیردم. یک افسردگی که گویا از ابد به ازل امتداد دارد.
من دیگر اما به این وضعیت خودم آشنام. میدونم صبح که بیدار میشم و هیچ حسی نیست. منتها بیمارم. از این درد و زجر روحم لذت میبرم. مثل اینکه خودم، خارج از خودم ایستاده و خودم را شکنجه میکند. ولذت میبرد. این اهنگ ها هم بدنترش میکنند. این "ارتباط با کرها"، این ریتم ها این تن صدا...
راستش تجربه های جالبی هست توی این خاکستری رو به سیاه مطلق من. یک جوری اغلب احساسات بولد میشوند. جسم و ذهنی. فرقی ندارد. درد چندین برابر حس میشود. ذهنم از یک مساله کوچک کوهی میسازد که اگر اشک چشمم خشک نشده بود پیش از این، متوالی اشک میریختم. الان فقط در خودم فرو میروم. کوچکتر کوچکتر کوچکتر میشم. توی خودم فرو میروم. شاید هم یک نقطه میشوم. گاهی چیز های جالبی به نظرم میرسد. همه اش هم غیر معقولانه. حقیقتن تنها زمانی که عقلم سیطره ی دائمش را از دست میدهد چنین وقت هایی است. توی خواب هم حتی گاها این سیطره را حس میکنم. الان ولی ازادم. دیوانه. دیوانه وار. مثل یک گریه ی بی دلیل و هراس آور...
خسته ام. هادی پاکزاد توی هدفون تکرار میکند: وقتی تمام حسرت ها به مرگ اضافه ت میکنند
                                                            وقتی همه غم های فلسفی کلافه ات میکنند
                                                            غم ها که هرچقدر میخندی احاطه ات میکنند
                                                             ....

 و طنین صداش مشدد میشود با ارتعاش خستگی ام و ذهنم، و میخواهم جمع شوم توی یک نقطه و کسی نبیندم هیچ از این دنیا هی و هی و هی...
من فقط روزانه نویسی یک انسان معمولی ام. حرفی بیش از این نیست. خستگی یک انسان معمولی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر