چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

100+8

هنوز آن زمان ها ست كه نيمكت هاي پار كها از چوب اند. از چند تكه چوب صاف و بلند، كنار هم و با فاصله اي اندك، قهوه اي تيره و محكم. هنوز آن زمانهاست كه باران كه مي بارد دوست داري روي اين نيمكت هاي قهوه اي بنشيني و بوي چوب باران خورده را لمس كني – اين بو جداي بوي خاك نم خورده و علف تر است، مبهم تر است و در خاطر ماندني تر!- هنوز آن زمان هاست...
آينده نيامده است كه نيمكت هاي چوبي را بردارند و جايش صندلي هاي شيك و براق فلزي را بگذارند با رنگ هاي تند و نا مانوس.
الان كه ميگويم آن زمان ها تو ديگر خوب حس ميكني كدام را ميگويم.

"تو تندتر از من راه ميروي. هيجان زده اي. عاشق بريگريز پاييزي. عاشق نيمكت هاي چوبي كه زير بيدهاي نارنجي غرق در برگ هاي خشك اند. من اما مسحور توام. نه پاييز ميبينم و نه برگ و نه نيمكت. فقط تو هستي كه داري تندتر از من راه ميروي. من اما دلم ميخواهد همقدم باشيم تا من از تو بيشتر لبريز شوم. ميخواهم تنگ در آغوشت بگيرم و قلب من و تو مرتبط شود و با هم بزند. اما تو خيلي تندتر از من راه ميروي.. به تو نميرسم.
نم باران شروع ميشود. نگرانت ميشوم كه سرما نخوري. اما تو در بند حس هاي جسمي نيستي. مينشيني روي نيمكت چوبي و چشمهايت را ميبندي تا آن بوي مبهم را لمس كني. بوي مبهم نيمكت قهوه اي باران خورده را...

عاقبت به تو ميرسم، اما در دو قدمي ات ميمانم. ميترسم حضورم آن بوي مبهم را در هم بشكند و تو چشم باز كني از اين ضيافت رنگ ها و حس ها و بو ها. در همان دو قدمي ات ايستاده ام و باز مسحورت شده ام. چهره ات زيباست.طراوت غنچه اي را دارد كه هر اول صبح باز ميشود. تو با اين غروب پاييز نسبتي نداري. جاي تو بين چمنزار ها ي بهاريست. لا به لاي گل ها. توي دشت و آسمان آبي يكدست. نميدانم تو از اين آسمان گرفته چه لذتي ميبري كه چنين واله آني. اما مهم نيست. براي من همانقدر كه تو چيزي را دوست بداري كافيست تا منهم علاقه مند شوم. شايد براي همين است كه حالا بعد از ساليان دراز كه نيمكت هاي چوبي را برداشته اند و جايش صندلي هاي فلزي براق گذاشته اند دلم راضي نميشود ويشان بنشينم...
مسحور توام و تو ناگهان چشم باز ميكني و من به خودم مي آيم كه نكند خلوتت را بهم زده ام، كه بي اختيار خودم را پس ميكشم. و اما تو نرم بلند ميشوي و دستم را ميگيري و به نيمكتت دعوتم ميكني. من از شعف لبريزم. كنارت مينشينم و در آغوشت ميگيرم. جوري كه انگار بخواهم من و تو را تبديل به يك تن كنم. تو هم به نرمي مرا بغل كرده اي و زيبايي لحظاتت را با من شريك ميشوي.
چشمانم را ميبندم. اما ديگر ميترسم كه بازشان كنم. ميترسم كه تنها يك خواب بوده باشد و چشم باز كنم و تو مثل مه در فضا پخش شوي. حتي اگر خواب باشم مايلم هيچگاه بيدار نشوم. سالها همينطور بگذرند و حتي همينطور بميرم. به شرط آنكه تو در بغلم بماني. هيچ لحظه اي از اين دنيا را به جدايي از خيالت ترجيح نميدهم.. تا ابد كاش همين لحظه ها ادامه ميافت..."
- تنها نشسته ايد؟
ناغافل چشمانم را باز ميكنم. لعنتي! آخر توانستند مرا جدا كنند از حس تو... برميگردم سمت تو را نگاه كنم. نيستي...
هنوز منگ لحظه هاي توام.كاش ميمردم و چشمم باز نميشد كه بي تو باشم. منگم. قلبم در افسون لحظه ات هنوز ميتپد و پسر روبرويم نگران است كه حال من خوب است يا نه. بلند ميشوم. نه با تكيه به تو بلكه با تكيه به عصاي چوبي قديمي ام. از روي نيمكت فلزي بلند ميشوم. چه رنگ قرمز تند مزخرفي دارد.
پاهايم توان نگه داشتنم را ندارند. سكندري ميخورم و پسر كمكم ميكن بايستم. به نيمكت نگاه ميكنم. چوبي نيست.
- پس نيمكت چوبي كجاست؟
پسر نگه عاقل اندر سفيهي ميكند به من: - سالهاست اين پارك پر از نيمكت ها ي فلزيست پدر بزرگ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر